سلام دوستان عزیز برای تماشای مستند ظهور نیاز به kmplayer دارید کافیه روی لینکه زیر کلیک کنید تا دانلودش کنید http://kajdom.directdl.net/software/multimedia/KMPlayer-3.0.0.1438-upload-by-www.kajdom.net.zip
به گزارش خبرنگار مهر، دیفن باخیا گیاهی است که در اغلب خانه های ایرانیها وجود دارد و جزو معروفترین و پرطرفدارترین گیاهان آپارتمانی به شمار می رود. نام فارسی اصیل دیفن باخیا، “سمبرگ” است که اشاره به سمی بودن برگ آن دارد. دکتر کامبیز سلطانی نژاد، متخصص سم شناسی در خصوص این گیاه به خبرنگار مهر گفت: دیفن باخیا یک گیاه تزئینی و آپارتمانی محسوب می شود که برگهای بزرگ و رنگهای مختلفی دارد. این عضو هیئت علمی مرکز تحقیقات پزشکی قانونی افزود: این گیاه حاوی ماده ای به نام “اگزالات کلسیم” است که بیشتر برای کودکان مشکل ساز می شود. وی گفت: اگر برگهای این گیاه جویده شود باعث تحریک مخاط دهان و حلق و در پاره ای از موارد باعث سوزش مخاط دهان و گلو می شود. عضو هیئت مدیره انجمن سم شناسی و مسمومیتهای ایران افزود: خرد کردن و جویدن برگهای این گیاه در کودکانی که حساسیت دارند، ممکن است باعث تورم مخاط و انسداد راههای تنفسی و در نهایت خفگی شود. سلطانی نژاد در عین حال به تصورات نادرستی که از این گیاه وجود دارد، اشاره کرد و گفت: اینکه گفته می شود اگر دست انسان به این گیاه بخورد و سپس با چشم تماس ببیند منجر به کوری می شود، منبع علمی ندارد. وی تاکید کرد: بیشترین موارد خطر این گیاه متوجه کودکانی است که برگهای آن را بجوند و یا خرد کنند که منجر به آزادسازی ماده خطرناک اگزالات کلسیم می شود. هر چه محققین خواستند در برابر سریال قهوه تلخ و نماد گرایی فراماسونری سکوت کنند؛ با انتشار قسمت های دیگر این سریال، سکوت دربرابر آن آسان نبود. چرا که هر چه میگذشت نماد گرایی در این سریال بیشتر میشد. هرچند در این سریال متلک های سیاسی بسیاری نهفته است اما ما به آن به دلیل بررسی از دید فراماسونری نمیپردازیم
تصویر جناب سیامک انصاری که در حال نشان دادن نظام درجه 3 ماسونیست؛ در قسمت 9 و در دقیقه 33 اتفاق می افتند. همن طور که میدانید 9 و 33 از اعداد مقدس ماسون است . واقعا آیا نشان دادن 3 نماد و اعداد فراماسونری در این سریال شک ما را بر نفوذ تفکر فراماسونری در این سریال بیشتر نمیکند ؟ .به کارگیری ستاره 6 پر ( هگزاگرام – hexagram) یا ستاره صهیون که از ستاره های مشهور فراماسون هاست . این ستاره بنابر نظر محققین ( از جمله علی اکبر رائفی پور) از قرن 7 وارد آیین یهودیت شده . این ستاره از ستاره های مهم در جن پرسی و پرستش شیطان است . به طوری که تفاسیر متعددی از این ستاره در آیین فراماسونری شده است
در قسمت اول این تصویر دوربین مدام از سمت این ستاره 6 پر به جای دیگر تصویر کشیده میشود. نکته اینجاست که هر شکل 6 پری ، ستاره 6 پر نیست . اما نکاتی در قسمت اول این تصویر نهفته که بسیار جالب است :
نماد تک چشم در سریال قهوه تلخ. تک چشم ( چشم چپ) یکی از نماد های فراماسون هاست که تفاسیر متعددی از آن شده اما یکی از تفسیر های جالب از تک چشم این گونه تبیین شده است :
و در کارکتر دواءالملک :
و جالب ترین جای مطلب این که دوربین در قسمت های مختلف به ستون های ماسونی کاخ کشیده میشود اما در چه زمانی ؟ در قسمت 27 (9=2+7) و در دقیقه 33 تصویر بر روی ستون هایی که یا طراحی لژ های ماسونی ساخته شده است کشیده میشود. باز هم دو نماد 9 و 33 را در سریال قهوه تلخ مشاهده شد
یکی بود، دو تا نبود، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلانسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار، گلاب به روتون، خیلی خوشگل بود! سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب بلانسبت مثل سگ کار میکرد. آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود. همش می گفت "سیندرلا پارکینگ رو طی کشیدی؟"، "سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟"، "سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی؟" سیندرلا هم تو دلش می گفت: ای بترکی، ذلیل مرده ی گامبو، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده، و بلند میگفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون). خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختی هاش یکی دو تا نبود... القصه... یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود، مرتیکه ی گاگول خنگ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه. مرتیکه ی نره خر رفت پیش مامانش و گفت "مامان جونم؟"... مامانش: "بعله پسر دلبندم؟"... شاهزاده: "من زن می خوام"... مامانش: "تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز! نونت کمه؟ آبت کمه؟ دیگه زن گرفتنت چیه کره خر؟"... شاهزاده: "مامان تو رو خدا! دارم پیر پسر میشم، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم"... مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت: "باشه قند عسلم، شیر و شکرم، گل پسرم، می خوای با کی اتحاد مزدوج تشکیل بدی؟"... شاهزاده: "هنوز نمیدونم، ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم!"... مامانش: "پس غلط کردی الان گفتی! اول عین آدم بگرد یکیو پیدا کن بعد لش صاحاب مرده تو بیار بگو زن میخوام! من از فردا خودم سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم." خلاااااااصه ه ه ه ه... شاهزاده ی گاگول ما دیگه خواب و خوراک نداشت. همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت: "کوچولوی عزیز مامان، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش"... شاهزاده گفت: "چرا با پس گردنی؟"... مامانش گفت: "الاغ، چرا نمی فهمی؟ برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی؟" روز مهمونی فرا رسید. سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زری و پری هزار ماشاالله، هزار الله اکبر، بزنم به تخته، شده بودن مثل 2 تا بچه میمون. اما سیندرلا، وای چی بگم براتون؟! شده بود یه تیکه ماه! اصلا ماه کیلویی چنده، شده بود ونوس. اصلا ونوس چیه؟ شده بود، ولش کن بابا الان فـیـلــتـر میشیم! صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد. سیندرلا کنار شومینه نشست و یک فنجان قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت. یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه، با یه دماغ سلطنتی و هـمـایـونـی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد. سیندرلا گفت: "سلام فرشته ی مهربون"... فرشته: "گیریم علیک. حالا آبغوره می گیری واسه من؟"... سیندرلا: "نه. دارم واسه خودم می گیرم"... فرشته: "بیجا می کنی، پاشو ببینم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم، زود باش آرزو کن"... سیندرلا: "هر آرزویی بکنم برآورده میکنی؟"... فرشته: "آره به جون عمه ت. هر چی بخوای برآورده میکنم"... سیندرلا: "آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم"... فرشته: "خوب برو، به درک، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه"... سیندرلا: "چشم میرم، خداحافظ"... فرشته: به سلومت." سیندرلا بلند شد که راه بیفته. زنگ زد به آژانس، ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زد به تاکسی بیسیم. ولی اونا هم ماشین نداشتن. به ناچار زنگ زد پیک موتوری، گفت: "آقا موتور دارید؟" یارو گفت: "نه نداریم." سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت: "هی میگی برو برو، آخه من چه جوری برم؟"... فرشته گفت: "ای بخشکی شانس! یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد، پاشوبیا ببینم چه مرگته! بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم." دو تایی با هم رفتند تو انباری، اونجا یه دونه کدو حلوایی بود. فرشته گفت: "بیا سوار این شو شرتو کم کن و برو."... سیندرلا گفت: "این بی کلاسه، من آبروم می ره اگه سوار این بشم"... فرشته گفت: "خوب پس بیا سوار من شو!"... سیندرلا گفت: "یه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟"... فرشته: "خیله خب بابا!" خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت: "یالا تبدیل شو به لندکروز." بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه لندکروز سفید. فرشته به سیندرلا گفت: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟"... سیندرلا: "نه، ندارم"... فرشته: "بمیری تو، چرا نداری؟"... سیندرلا: "شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم"... فرشته: "ای خاک بر اون سرت، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم." فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بود و بنده خدا داشت با افسوس به لندکروز نگاه می کرد. سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه که تیپش دقیقا برعکس پسرای امروزی بود. سیندرلا گفت: "من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم"... فرشته: "تو غلط کردی! چرا نمیری؟"... سیندرلا: "آبروم می ره"... فرشته: "همینه که هست، نمی تونم که بـراد پـیــت رو برات بیارم"... سیندرلا: "پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه." خلاصه گاگوله ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند واااااااااای چه خبره!! شـکـیــرا اومده بود اونجا داشت آواز میخوند، جــنــیـفـر لــوپــز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد. بـریــتنـی اســپـیـرز کچل کرده بود داشت نورافشانی میکرد. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند. خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد. سیندرلا هم که دید تنور داغه، چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت: "شاهزاده ی ملوسم، منو می گیری؟"... شاهزاده: "اول بگو شماره پات چنده ؟"... سیندرلا: "37"... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: "آره میگیرمت، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه." خلاصه عزیزان من، شاهزاده، سیندرلا رو در آغوش کشید (که البته اینجاشو تلویزیون نشون نداد، من خودم توی دی وی دی اصلش دیدم! اینه که هی بهتون میگم برین سی دی اصل قهوه تلخ رو بخرین دیگه!). شاهزاده در همون حال به مهمونا گفت: "ای ملت همیشه آنلاین و در حال دانلود! من و سیندرلا می خوایم با هم ازدواج کنیم، به هیچ کسی هم هیچ ربطی نداره"... همه گفتند: "مبارکه!" و بعد هم یکصدا خوندند: "گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا..." سیندرلا هم جوگیر شد و در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید (اینجا رو هم تو دی وی دی دیدم) و قند تو دلش آب شد (که بعدها هم بر اثر همین واقعه مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد). سپس این دو کلاغ عاشق با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند تا رکورد قـاجـارها رو هم بزنن! یکی بود، دو تا نبود، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلانسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار، گلاب به روتون، خیلی خوشگل بود! سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب بلانسبت مثل سگ کار میکرد. آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود. همش می گفت "سیندرلا پارکینگ رو طی کشیدی؟"، "سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟"، "سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی؟" سیندرلا هم تو دلش می گفت: ای بترکی، ذلیل مرده ی گامبو، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده، و بلند میگفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون). خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختی هاش یکی دو تا نبود... القصه... یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود، مرتیکه ی گاگول خنگ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه. مرتیکه ی نره خر رفت پیش مامانش و گفت "مامان جونم؟"... مامانش: "بعله پسر دلبندم؟"... شاهزاده: "من زن می خوام"... مامانش: "تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز! نونت کمه؟ آبت کمه؟ دیگه زن گرفتنت چیه کره خر؟"... شاهزاده: "مامان تو رو خدا! دارم پیر پسر میشم، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم"... مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت: "باشه قند عسلم، شیر و شکرم، گل پسرم، می خوای با کی اتحاد مزدوج تشکیل بدی؟"... شاهزاده: "هنوز نمیدونم، ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم!"... مامانش: "پس غلط کردی الان گفتی! اول عین آدم بگرد یکیو پیدا کن بعد لش صاحاب مرده تو بیار بگو زن میخوام! من از فردا خودم سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم." خلاااااااصه ه ه ه ه... شاهزاده ی گاگول ما دیگه خواب و خوراک نداشت. همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت: "کوچولوی عزیز مامان، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش"... شاهزاده گفت: "چرا با پس گردنی؟"... مامانش گفت: "الاغ، چرا نمی فهمی؟ برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی؟" روز مهمونی فرا رسید. سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زری و پری هزار ماشاالله، هزار الله اکبر، بزنم به تخته، شده بودن مثل 2 تا بچه میمون. اما سیندرلا، وای چی بگم براتون؟! شده بود یه تیکه ماه! اصلا ماه کیلویی چنده، شده بود ونوس. اصلا ونوس چیه؟ شده بود، ولش کن بابا الان فـیـلــتـر میشیم! صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد. سیندرلا کنار شومینه نشست و یک فنجان قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت. یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه، با یه دماغ سلطنتی و هـمـایـونـی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد. سیندرلا گفت: "سلام فرشته ی مهربون"... فرشته: "گیریم علیک. حالا آبغوره می گیری واسه من؟"... سیندرلا: "نه. دارم واسه خودم می گیرم"... فرشته: "بیجا می کنی، پاشو ببینم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم، زود باش آرزو کن"... سیندرلا: "هر آرزویی بکنم برآورده میکنی؟"... فرشته: "آره به جون عمه ت. هر چی بخوای برآورده میکنم"... سیندرلا: "آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم"... فرشته: "خوب برو، به درک، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه"... سیندرلا: "چشم میرم، خداحافظ"... فرشته: به سلومت." سیندرلا بلند شد که راه بیفته. زنگ زد به آژانس، ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زد به تاکسی بیسیم. ولی اونا هم ماشین نداشتن. به ناچار زنگ زد پیک موتوری، گفت: "آقا موتور دارید؟" یارو گفت: "نه نداریم." سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت: "هی میگی برو برو، آخه من چه جوری برم؟"... فرشته گفت: "ای بخشکی شانس! یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد، پاشوبیا ببینم چه مرگته! بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم." دو تایی با هم رفتند تو انباری، اونجا یه دونه کدو حلوایی بود. فرشته گفت: "بیا سوار این شو شرتو کم کن و برو."... سیندرلا گفت: "این بی کلاسه، من آبروم می ره اگه سوار این بشم"... فرشته گفت: "خوب پس بیا سوار من شو!"... سیندرلا گفت: "یه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟"... فرشته: "خیله خب بابا!" خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت: "یالا تبدیل شو به لندکروز." بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه لندکروز سفید. فرشته به سیندرلا گفت: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟"... سیندرلا: "نه، ندارم"... فرشته: "بمیری تو، چرا نداری؟"... سیندرلا: "شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم"... فرشته: "ای خاک بر اون سرت، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم." فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بود و بنده خدا داشت با افسوس به لندکروز نگاه می کرد. سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه که تیپش دقیقا برعکس پسرای امروزی بود. سیندرلا گفت: "من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم"... فرشته: "تو غلط کردی! چرا نمیری؟"... سیندرلا: "آبروم می ره"... فرشته: "همینه که هست، نمی تونم که بـراد پـیــت رو برات بیارم"... سیندرلا: "پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه." خلاصه گاگوله ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند واااااااااای چه خبره!! شـکـیــرا اومده بود اونجا داشت آواز میخوند، جــنــیـفـر لــوپــز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد. بـریــتنـی اســپـیـرز کچل کرده بود داشت نورافشانی میکرد. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند. خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد. سیندرلا هم که دید تنور داغه، چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت: "شاهزاده ی ملوسم، منو می گیری؟"... شاهزاده: "اول بگو شماره پات چنده ؟"... سیندرلا: "37"... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: "آره میگیرمت، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه." خلاصه عزیزان من، شاهزاده، سیندرلا رو در آغوش کشید (که البته اینجاشو تلویزیون نشون نداد، من خودم توی دی وی دی اصلش دیدم! اینه که هی بهتون میگم برین سی دی اصل قهوه تلخ رو بخرین دیگه!). شاهزاده در همون حال به مهمونا گفت: "ای ملت همیشه آنلاین و در حال دانلود! من و سیندرلا می خوایم با هم ازدواج کنیم، به هیچ کسی هم هیچ ربطی نداره"... همه گفتند: "مبارکه!" و بعد هم یکصدا خوندند: "گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا..." سیندرلا هم جوگیر شد و در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید (اینجا رو هم تو دی وی دی دیدم) و قند تو دلش آب شد (که بعدها هم بر اثر همین واقعه مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد). سپس این دو کلاغ عاشق با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند تا رکورد قـاجـارها رو هم بزنن! فقط در عروسی ایرانی هاست که تعداد بچه ها از تمام مهمانان و خدمه ها بیشتر است. فقط در اداره های دولتی ایران است که امکان داره پرونده های شما گم بشود. فقط خانم های ایرانی هستند که دچاره عارضه پوستی هستن و رنگ پوست صورت با گردنشان ? درجه فرق دارد. فقط یه ایرانی میتواند به وسیله ی بوق ماشین از سلام و احوالپرسی گرفته تا فحش..... استفاده کند! فقط یک ایرانی هنگام دور زدن با ماشین به جایه استفاده از راهنما دستش را بیرون از ماشین می اورد. فقط پسرهایه ایرانی هستن که در سرمایه زمستان برای نشان دادن چیزهایی که دارند از قبیل : مچ بند، خال کوبی ، ساعتی که گران خریداری شده و .... استین لباسشان را تا ارنج تا میکنند و بعد دست به سینه راه می روند! فقط یک دختر ایرانی این استعداد را دارد که در گرمایه تابستان پوتین و در سرمایه زمستان صندل بپوشد!
عشق یعنی یک سلام و یک درود آه از آن دم که میان قتلگاه زینب آمد بر فراز نعش شاه تا به نعش بى سرش نزدیک شد آسمان در چشم او تاریک شد دید با چشمش ولى باور نداشت تن همان تن بود، اما سر نداشت گفت : اى نعشى که این سان بى سرى تو همان نو باوه پیغمبرى ؟ گفت : اى فرزند زهراى بتول ! حاجى حج جنون ، حجت قبول ناگهان خورشید را بر نیزه دید اى برادر! بى تو روز و شب مباد در زمانه بعد از این زینب مباد اى برادر! کاشکى زینب نبود جان خواهر! کاشکى زینب نبود بعد از این از کربلا تا شام تار مى شوم بر ناقه عریان سوار بعد از این اى چلچراغ خانه ام تازیانه مى خورد بر شانه ام ناله من تا مدینه مى رود خار در پاى سکینه مى رود طعنه ها از کوفیان خواهم شنید کوفه ، شهر گول و نیرنگ و فریب کوفه ، شهر آشنایان غریب ! یاد از دیروز و از آن آب و تاب آه از فردا و از شام خراب اى که معجر مى ربایى از سرم زینبم من ، دختر پیغمبرم روزگارى ، روزگارى داشتم سایه سار از ذوالفقار ما چه شد؟ گر چه روزى این چنین موعود بود گوهر غلطان در خون ... الوداع الوداع ...اى پور ختم المرسلین تا به دیدار دگر ، تا اربعین سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
بر همین اساس، معاونت غذا و داروی وزارت بهداشت به خانواده ها توصیه کرده است در منزل خود از نگهداری گیاهان تزئینی که دارای میوه ها و ظاهر جذاب برای کودکان هستند، خودداری کنند.
برگ سبزی تحفهء درویش بود
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یعنی یک تبلور یک سرود
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه
عشق یعنی بیستون کندن بدست
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی با پرستو پرزدن
مشت زد چاک گریبان را درید
حرفها از این و آن خواهم شنید
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…
Design By : Pars Skin |