سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرنسس

خیلی خنده‌دارتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netخیلی خنده‌دار

یکی بود، دو تا نبود، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلانسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار، گلاب به روتون، خیلی خوشگل بود!

 

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب بلانسبت مثل سگ کار میکرد. آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود. همش می گفت "سیندرلا پارکینگ رو طی کشیدی؟"، "سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟"، "سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی؟"

 سیندرلا هم تو دلش می گفت: ای بترکی، ذلیل مرده ی گامبو، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده، و بلند میگفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون). خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختی هاش یکی دو تا نبود...

 

القصه... یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود، مرتیکه ی گاگول خنگ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه. مرتیکه ی نره خر رفت پیش مامانش و گفت "مامان جونم؟"... مامانش: "بعله پسر دلبندم؟"... شاهزاده: "من زن می خوام"... مامانش: "تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز! نونت کمه؟ آبت کمه؟ دیگه زن گرفتنت چیه کره خر؟"... شاهزاده: "مامان تو رو خدا! دارم پیر پسر میشم، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم"... مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت: "باشه قند عسلم، شیر و شکرم، گل پسرم، می خوای با کی اتحاد مزدوج تشکیل بدی؟"... شاهزاده: "هنوز نمیدونم، ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم!"... مامانش: "پس غلط کردی الان گفتی! اول عین آدم بگرد یکیو پیدا کن بعد لش صاحاب مرده تو بیار بگو زن میخوام! من از فردا خودم سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم."

 

خلاااااااصه ه ه ه ه... شاهزاده ی گاگول ما دیگه خواب و خوراک نداشت. همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت: "کوچولوی عزیز مامان، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش"... شاهزاده گفت: "چرا با پس گردنی؟"... مامانش گفت: "الاغ، چرا نمی فهمی؟ برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی؟"

 

روز مهمونی فرا رسید. سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زری و پری هزار ماشاالله، هزار الله اکبر، بزنم به تخته، شده بودن مثل 2 تا بچه میمون. اما سیندرلا، وای چی بگم براتون؟! شده بود یه تیکه ماه! اصلا ماه کیلویی چنده، شده بود ونوس. اصلا ونوس چیه؟ شده بود، ولش کن بابا الان فـیـلــتـر میشیم! صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد. سیندرلا کنار شومینه نشست و یک فنجان قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت. یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه، با یه دماغ سلطنتی و هـمـایـونـی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد.

 

سیندرلا گفت: "سلام فرشته ی مهربون"... فرشته: "گیریم علیک. حالا آبغوره می گیری واسه من؟"... سیندرلا: "نه. دارم واسه خودم می گیرم"... فرشته: "بیجا می کنی، پاشو ببینم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم، زود باش آرزو کن"... سیندرلا: "هر آرزویی بکنم برآورده میکنی؟"... فرشته: "آره به جون عمه ت. هر چی بخوای برآورده میکنم"... سیندرلا: "آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم"... فرشته: "خوب برو، به درک، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه"... سیندرلا: "چشم میرم، خداحافظ"... فرشته: به سلومت."

 

سیندرلا بلند شد که راه بیفته. زنگ زد به آژانس، ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زد به تاکسی بیسیم. ولی اونا هم ماشین نداشتن. به ناچار زنگ زد پیک موتوری، گفت: "آقا موتور دارید؟" یارو گفت: "نه نداریم." سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت: "هی میگی برو برو، آخه من چه جوری برم؟"... فرشته گفت: "ای بخشکی شانس! یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد، پاشوبیا ببینم چه مرگته! بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم."

 

دو تایی با هم رفتند تو انباری، اونجا یه دونه کدو حلوایی بود. فرشته گفت: "بیا سوار این شو شرتو کم کن و برو."... سیندرلا گفت: "این بی کلاسه، من آبروم می ره اگه سوار این بشم"... فرشته گفت: "خوب پس بیا سوار من شو!"... سیندرلا گفت: "یه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟"... فرشته: "خیله خب بابا!"

 

خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت: "یالا تبدیل شو به لندکروز." بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه لندکروز سفید. فرشته به سیندرلا گفت: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟"... سیندرلا: "نه، ندارم"... فرشته: "بمیری تو، چرا نداری؟"... سیندرلا: "شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم"... فرشته: "ای خاک بر اون سرت، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم." فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بود و بنده خدا داشت با افسوس به لندکروز نگاه می کرد. سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه که تیپش دقیقا برعکس پسرای امروزی بود. سیندرلا گفت: "من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم"... فرشته: "تو غلط کردی! چرا نمیری؟"... سیندرلا: "آبروم می ره"... فرشته: "همینه که هست، نمی تونم که بـراد پـیــت رو برات بیارم"... سیندرلا: "پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه."

 

خلاصه گاگوله ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند واااااااااای چه خبره!! شـکـیــرا اومده بود اونجا داشت آواز میخوند، جــنــیـفـر لــوپــز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد. بـریــتنـی اســپـیـرز کچل کرده بود داشت نورافشانی میکرد. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند. خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد. سیندرلا هم که دید تنور داغه، چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت: "شاهزاده ی ملوسم، منو می گیری؟"... شاهزاده: "اول بگو شماره پات چنده ؟"... سیندرلا: "37"... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: "آره میگیرمت، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه."

 

خلاصه عزیزان من، شاهزاده، سیندرلا رو در آغوش کشید (که البته اینجاشو تلویزیون نشون نداد، من خودم توی دی وی دی اصلش دیدم! اینه که هی بهتون میگم برین سی دی اصل قهوه تلخ رو بخرین دیگه!). شاهزاده در همون حال به مهمونا گفت: "ای ملت همیشه آنلاین و در حال دانلود! من و سیندرلا می خوایم با هم ازدواج کنیم، به هیچ کسی هم هیچ ربطی نداره"... همه گفتند: "مبارکه!" و بعد هم یکصدا خوندند: "گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا..." سیندرلا هم جوگیر شد و در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید (اینجا رو هم تو دی وی دی دیدم) و قند تو دلش آب شد (که بعدها هم بر اثر همین واقعه مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد). سپس این دو کلاغ عاشق با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند تا رکورد قـاجـارها رو هم بزنن!


نوشته شده در یکشنبه 89/11/24ساعت 12:11 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin