سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرنسس

به گزارش خبرنگار مهر، دیفن باخیا گیاهی است که در اغلب خانه های ایرانیها وجود دارد و جزو معروفترین و پرطرفدارترین گیاهان آپارتمانی به شمار می رود. نام فارسی اصیل دیفن باخیا، “سمبرگ” است که اشاره به سمی بودن برگ آن دارد.

دکتر کامبیز سلطانی نژاد، متخصص سم شناسی در خصوص این گیاه به خبرنگار مهر گفت: دیفن باخیا یک گیاه تزئینی و آپارتمانی محسوب می شود که برگهای بزرگ و رنگهای مختلفی دارد.

این عضو هیئت علمی مرکز تحقیقات پزشکی قانونی افزود: این گیاه حاوی ماده ای به نام “اگزالات کلسیم” است که بیشتر برای کودکان مشکل ساز می شود.

وی گفت: اگر برگهای این گیاه جویده شود باعث تحریک مخاط دهان و حلق و در پاره ای از موارد باعث سوزش مخاط دهان و گلو می شود.

عضو هیئت مدیره انجمن سم شناسی و مسمومیتهای ایران افزود: خرد کردن و جویدن برگهای این گیاه در کودکانی که حساسیت دارند، ممکن است باعث تورم مخاط و انسداد راههای تنفسی و در نهایت خفگی شود.

سلطانی نژاد در عین حال به تصورات نادرستی که از این گیاه وجود دارد، اشاره کرد و گفت: اینکه گفته می شود اگر دست انسان به این گیاه بخورد و سپس با چشم تماس ببیند منجر به کوری می شود، منبع علمی ندارد.

وی تاکید کرد: بیشترین موارد خطر این گیاه متوجه کودکانی است که برگهای آن را بجوند و یا خرد کنند که منجر به آزادسازی ماده خطرناک اگزالات کلسیم می شود.

دیفن باخیا حاوی ماده‌ای سمی است که در دهان و زبان، ایجاد سوزش و درد شدید می‌کند و مخاط دهان را متورم می‌کند. البته خود این ماده سمی کشنده نیست،‌ ولی می‌تواند بافتهای دهان را آن قدر متورم کند که راه نفس کشیدن را ببندد و باعث خفگی و در نهایت منجر به مرگ شود.
 
بر همین اساس، معاونت غذا و داروی وزارت بهداشت به خانواده ها توصیه کرده است در منزل خود از نگهداری گیاهان تزئینی که دارای میوه ها و ظاهر جذاب برای کودکان هستند، خودداری کنند.

نوشته شده در شنبه 89/12/7ساعت 9:40 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

خیلی خنده‌دارتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netخیلی خنده‌دار

یکی بود، دو تا نبود، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلانسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار، گلاب به روتون، خیلی خوشگل بود!

 

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب بلانسبت مثل سگ کار میکرد. آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود. همش می گفت "سیندرلا پارکینگ رو طی کشیدی؟"، "سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟"، "سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی؟"

 سیندرلا هم تو دلش می گفت: ای بترکی، ذلیل مرده ی گامبو، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده، و بلند میگفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون). خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختی هاش یکی دو تا نبود...

 

القصه... یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود، مرتیکه ی گاگول خنگ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه. مرتیکه ی نره خر رفت پیش مامانش و گفت "مامان جونم؟"... مامانش: "بعله پسر دلبندم؟"... شاهزاده: "من زن می خوام"... مامانش: "تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز! نونت کمه؟ آبت کمه؟ دیگه زن گرفتنت چیه کره خر؟"... شاهزاده: "مامان تو رو خدا! دارم پیر پسر میشم، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم"... مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت: "باشه قند عسلم، شیر و شکرم، گل پسرم، می خوای با کی اتحاد مزدوج تشکیل بدی؟"... شاهزاده: "هنوز نمیدونم، ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم!"... مامانش: "پس غلط کردی الان گفتی! اول عین آدم بگرد یکیو پیدا کن بعد لش صاحاب مرده تو بیار بگو زن میخوام! من از فردا خودم سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم."

 

خلاااااااصه ه ه ه ه... شاهزاده ی گاگول ما دیگه خواب و خوراک نداشت. همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت: "کوچولوی عزیز مامان، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش"... شاهزاده گفت: "چرا با پس گردنی؟"... مامانش گفت: "الاغ، چرا نمی فهمی؟ برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی؟"

 

روز مهمونی فرا رسید. سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زری و پری هزار ماشاالله، هزار الله اکبر، بزنم به تخته، شده بودن مثل 2 تا بچه میمون. اما سیندرلا، وای چی بگم براتون؟! شده بود یه تیکه ماه! اصلا ماه کیلویی چنده، شده بود ونوس. اصلا ونوس چیه؟ شده بود، ولش کن بابا الان فـیـلــتـر میشیم! صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد. سیندرلا کنار شومینه نشست و یک فنجان قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت. یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه، با یه دماغ سلطنتی و هـمـایـونـی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد.

 

سیندرلا گفت: "سلام فرشته ی مهربون"... فرشته: "گیریم علیک. حالا آبغوره می گیری واسه من؟"... سیندرلا: "نه. دارم واسه خودم می گیرم"... فرشته: "بیجا می کنی، پاشو ببینم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم، زود باش آرزو کن"... سیندرلا: "هر آرزویی بکنم برآورده میکنی؟"... فرشته: "آره به جون عمه ت. هر چی بخوای برآورده میکنم"... سیندرلا: "آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم"... فرشته: "خوب برو، به درک، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه"... سیندرلا: "چشم میرم، خداحافظ"... فرشته: به سلومت."

 

سیندرلا بلند شد که راه بیفته. زنگ زد به آژانس، ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زد به تاکسی بیسیم. ولی اونا هم ماشین نداشتن. به ناچار زنگ زد پیک موتوری، گفت: "آقا موتور دارید؟" یارو گفت: "نه نداریم." سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت: "هی میگی برو برو، آخه من چه جوری برم؟"... فرشته گفت: "ای بخشکی شانس! یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد، پاشوبیا ببینم چه مرگته! بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم."

 

دو تایی با هم رفتند تو انباری، اونجا یه دونه کدو حلوایی بود. فرشته گفت: "بیا سوار این شو شرتو کم کن و برو."... سیندرلا گفت: "این بی کلاسه، من آبروم می ره اگه سوار این بشم"... فرشته گفت: "خوب پس بیا سوار من شو!"... سیندرلا گفت: "یه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟"... فرشته: "خیله خب بابا!"

 

خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت: "یالا تبدیل شو به لندکروز." بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه لندکروز سفید. فرشته به سیندرلا گفت: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟"... سیندرلا: "نه، ندارم"... فرشته: "بمیری تو، چرا نداری؟"... سیندرلا: "شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم"... فرشته: "ای خاک بر اون سرت، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم." فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بود و بنده خدا داشت با افسوس به لندکروز نگاه می کرد. سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه که تیپش دقیقا برعکس پسرای امروزی بود. سیندرلا گفت: "من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم"... فرشته: "تو غلط کردی! چرا نمیری؟"... سیندرلا: "آبروم می ره"... فرشته: "همینه که هست، نمی تونم که بـراد پـیــت رو برات بیارم"... سیندرلا: "پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه."

 

خلاصه گاگوله ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند واااااااااای چه خبره!! شـکـیــرا اومده بود اونجا داشت آواز میخوند، جــنــیـفـر لــوپــز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد. بـریــتنـی اســپـیـرز کچل کرده بود داشت نورافشانی میکرد. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند. خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد. سیندرلا هم که دید تنور داغه، چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت: "شاهزاده ی ملوسم، منو می گیری؟"... شاهزاده: "اول بگو شماره پات چنده ؟"... سیندرلا: "37"... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: "آره میگیرمت، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه."

 

خلاصه عزیزان من، شاهزاده، سیندرلا رو در آغوش کشید (که البته اینجاشو تلویزیون نشون نداد، من خودم توی دی وی دی اصلش دیدم! اینه که هی بهتون میگم برین سی دی اصل قهوه تلخ رو بخرین دیگه!). شاهزاده در همون حال به مهمونا گفت: "ای ملت همیشه آنلاین و در حال دانلود! من و سیندرلا می خوایم با هم ازدواج کنیم، به هیچ کسی هم هیچ ربطی نداره"... همه گفتند: "مبارکه!" و بعد هم یکصدا خوندند: "گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا..." سیندرلا هم جوگیر شد و در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید (اینجا رو هم تو دی وی دی دیدم) و قند تو دلش آب شد (که بعدها هم بر اثر همین واقعه مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد). سپس این دو کلاغ عاشق با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند تا رکورد قـاجـارها رو هم بزنن!


نوشته شده در یکشنبه 89/11/24ساعت 12:11 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

خیلی خنده‌دارتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netخیلی خنده‌دار

یکی بود، دو تا نبود، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلانسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار، گلاب به روتون، خیلی خوشگل بود!

 

سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد. بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب بلانسبت مثل سگ کار میکرد. آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود. همش می گفت "سیندرلا پارکینگ رو طی کشیدی؟"، "سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟"، "سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی؟"

 سیندرلا هم تو دلش می گفت: ای بترکی، ذلیل مرده ی گامبو، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده، و بلند میگفت: بعله مامی صغی (همون صغرا خانم خودمون). خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختی هاش یکی دو تا نبود...

 

القصه... یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود، مرتیکه ی گاگول خنگ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه. مرتیکه ی نره خر رفت پیش مامانش و گفت "مامان جونم؟"... مامانش: "بعله پسر دلبندم؟"... شاهزاده: "من زن می خوام"... مامانش: "تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز! نونت کمه؟ آبت کمه؟ دیگه زن گرفتنت چیه کره خر؟"... شاهزاده: "مامان تو رو خدا! دارم پیر پسر میشم، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم"... مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت: "باشه قند عسلم، شیر و شکرم، گل پسرم، می خوای با کی اتحاد مزدوج تشکیل بدی؟"... شاهزاده: "هنوز نمیدونم، ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم!"... مامانش: "پس غلط کردی الان گفتی! اول عین آدم بگرد یکیو پیدا کن بعد لش صاحاب مرده تو بیار بگو زن میخوام! من از فردا خودم سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم."

 

خلاااااااصه ه ه ه ه... شاهزاده ی گاگول ما دیگه خواب و خوراک نداشت. همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت: "کوچولوی عزیز مامان، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش"... شاهزاده گفت: "چرا با پس گردنی؟"... مامانش گفت: "الاغ، چرا نمی فهمی؟ برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی؟"

 

روز مهمونی فرا رسید. سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند. زری و پری هزار ماشاالله، هزار الله اکبر، بزنم به تخته، شده بودن مثل 2 تا بچه میمون. اما سیندرلا، وای چی بگم براتون؟! شده بود یه تیکه ماه! اصلا ماه کیلویی چنده، شده بود ونوس. اصلا ونوس چیه؟ شده بود، ولش کن بابا الان فـیـلــتـر میشیم! صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد. سیندرلا کنار شومینه نشست و یک فنجان قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت. یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه، با یه دماغ سلطنتی و هـمـایـونـی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد.

 

سیندرلا گفت: "سلام فرشته ی مهربون"... فرشته: "گیریم علیک. حالا آبغوره می گیری واسه من؟"... سیندرلا: "نه. دارم واسه خودم می گیرم"... فرشته: "بیجا می کنی، پاشو ببینم، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم، زود باش آرزو کن"... سیندرلا: "هر آرزویی بکنم برآورده میکنی؟"... فرشته: "آره به جون عمه ت. هر چی بخوای برآورده میکنم"... سیندرلا: "آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم"... فرشته: "خوب برو، به درک، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو؟ راه بازه جاده درازه"... سیندرلا: "چشم میرم، خداحافظ"... فرشته: به سلومت."

 

سیندرلا بلند شد که راه بیفته. زنگ زد به آژانس، ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زد به تاکسی بیسیم. ولی اونا هم ماشین نداشتن. به ناچار زنگ زد پیک موتوری، گفت: "آقا موتور دارید؟" یارو گفت: "نه نداریم." سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت: "هی میگی برو برو، آخه من چه جوری برم؟"... فرشته گفت: "ای بخشکی شانس! یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد، پاشوبیا ببینم چه مرگته! بالاخره یه خاکی تو سرمون میریزیم."

 

دو تایی با هم رفتند تو انباری، اونجا یه دونه کدو حلوایی بود. فرشته گفت: "بیا سوار این شو شرتو کم کن و برو."... سیندرلا گفت: "این بی کلاسه، من آبروم می ره اگه سوار این بشم"... فرشته گفت: "خوب پس بیا سوار من شو!"... سیندرلا گفت: "یه آناناس اونجاست فرشته جون، به دردت می خوره؟"... فرشته: "خیله خب بابا!"

 

خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت: "یالا تبدیل شو به لندکروز." بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه لندکروز سفید. فرشته به سیندرلا گفت: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟"... سیندرلا: "نه، ندارم"... فرشته: "بمیری تو، چرا نداری؟"... سیندرلا: "شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم"... فرشته: "ای خاک بر اون سرت، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم." فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بود و بنده خدا داشت با افسوس به لندکروز نگاه می کرد. سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه که تیپش دقیقا برعکس پسرای امروزی بود. سیندرلا گفت: "من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم"... فرشته: "تو غلط کردی! چرا نمیری؟"... سیندرلا: "آبروم می ره"... فرشته: "همینه که هست، نمی تونم که بـراد پـیــت رو برات بیارم"... سیندرلا: "پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه."

 

خلاصه گاگوله ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند واااااااااای چه خبره!! شـکـیــرا اومده بود اونجا داشت آواز میخوند، جــنــیـفـر لــوپــز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد. بـریــتنـی اســپـیـرز کچل کرده بود داشت نورافشانی میکرد. زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند. خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد. سیندرلا هم که دید تنور داغه، چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت: "شاهزاده ی ملوسم، منو می گیری؟"... شاهزاده: "اول بگو شماره پات چنده ؟"... سیندرلا: "37"... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت: "آره میگیرمت، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه."

 

خلاصه عزیزان من، شاهزاده، سیندرلا رو در آغوش کشید (که البته اینجاشو تلویزیون نشون نداد، من خودم توی دی وی دی اصلش دیدم! اینه که هی بهتون میگم برین سی دی اصل قهوه تلخ رو بخرین دیگه!). شاهزاده در همون حال به مهمونا گفت: "ای ملت همیشه آنلاین و در حال دانلود! من و سیندرلا می خوایم با هم ازدواج کنیم، به هیچ کسی هم هیچ ربطی نداره"... همه گفتند: "مبارکه!" و بعد هم یکصدا خوندند: "گل به سر عروس یالا... دومادو ببوس یالا..." سیندرلا هم جوگیر شد و در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید (اینجا رو هم تو دی وی دی دیدم) و قند تو دلش آب شد (که بعدها هم بر اثر همین واقعه مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد). سپس این دو کلاغ عاشق با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند تا رکورد قـاجـارها رو هم بزنن!


نوشته شده در یکشنبه 89/11/24ساعت 12:11 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

فقط در عروسی ایرانی هاست که تعداد بچه ها از تمام مهمانان و خدمه ها بیشتر است.

 

فقط در اداره های دولتی ایران است که امکان داره پرونده های شما گم بشود.

 

فقط خانم های ایرانی هستند که دچاره عارضه پوستی هستن و رنگ پوست صورت با گردنشان ? درجه فرق دارد.

 

فقط یه ایرانی میتواند به وسیله ی بوق ماشین از سلام و احوالپرسی گرفته تا فحش..... استفاده کند!

 

فقط یک ایرانی هنگام دور زدن با ماشین به جایه استفاده از راهنما دستش را بیرون از ماشین می اورد.

 

فقط پسرهایه ایرانی هستن که در سرمایه زمستان برای نشان دادن چیزهایی که دارند از قبیل : مچ بند، خال کوبی ، ساعتی که گران خریداری شده و .... استین لباسشان را تا ارنج تا میکنند و بعد دست به سینه راه می روند!

 

فقط یک دختر ایرانی این استعداد را دارد که در گرمایه تابستان پوتین و در سرمایه زمستان صندل بپوشد!

 


نوشته شده در شنبه 89/11/23ساعت 10:54 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس
 
به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیاندازیم

بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز تمام جاده های عشق را بستند

اگه یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید

اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد

اگر یک شب شقایق مرد

تکلیف دل ما چیست؟

و من احساس سرخی می کنم چندیست

و من چندشب پیشتر در خوابم نزول عشق رو دیدم

چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد؟

چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار مویه یک عاشق نمی ارزد؟

چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است؟
 
و در آن ذکر هم یاد خدا خالیست
 
و گویی میوه اخلاصشان کال است

چرا شغل شریف و رایج این عصر تجاریست؟
 
چرا در اقتصاد راکد احساس این مکاره بازاران صداقت نیز دلالیست؟

کاش می شد لحظه ای پرواز کرد 
 
حرفهای تازه را آغاز کرد 
 
کاش می شد خالی از تشویش بود

 
برگ سبزی تحفهء درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست

کاش با هر دل ، دلی پیوند داشت

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاشکی لبخند ها پایان نداشت

سفره ها تشویش آب و نان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه را با غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود
 
بلکه می شد آنطرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

در تب آواز جاری می شدم

بال در بال کبوتر می زدم

آنطرف تر ها کمی سر می زدم

با پرستو ها غزل خوان می شدم
  
پشت هر آواز پنهان می شدم
 
کاش همرنگ تبسم می شدم

در میان خنده ها گم می شدم

آی مردم من غریبستانیم

امتداد لحظه ای بارانیم
 
شهر من آن سو تر از پرواز هاست
 
در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بویه تغزل می دهد

هر که می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز وسعتهای ناب

نسترن نسرین شقایق آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم

در دل آینه جایی وا کنم

نوشته شده در سه شنبه 89/11/12ساعت 11:18 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

 عشق یعنی یک سلام و یک درود

 عشق یعنی درد و محنت در درون

 عشق یعنی یک تبلور یک سرود

 عشق یعنی قطره و دریا شدن

 عشق یعنی یک شقایق غرق خون

 عشق یعنی زاهد اما بت پرست

 عشق یعنی همچو من شیدا شدن

 عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه

 عشق یعنی بیستون کندن بدست

 عشق یعنی آب بر آذر زدن

 عشق یعنی چون محمد پا به راه

 عشق یعنی عالمی راز و نیاز

 عشق یعنی با پرستو پرزدن


نوشته شده در یکشنبه 89/11/10ساعت 10:8 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

 آه از آن دم که میان قتلگاه 


 

 زینب آمد بر فراز نعش شاه 


 

 تا به نعش بى سرش نزدیک شد 


 

 آسمان در چشم او تاریک شد 


 

 دید با چشمش ولى باور نداشت 


 

 تن همان تن بود، اما سر نداشت 


 

 گفت : اى نعشى که این سان بى سرى 


 

 تو همان نو باوه پیغمبرى ؟


 

 گفت : اى فرزند زهراى بتول ! 


 

 حاجى حج جنون ، حجت قبول 


 

 ناگهان خورشید را بر نیزه دید
 مشت زد چاک گریبان را درید 


 

 اى برادر! بى تو روز و شب مباد 


 

 در زمانه بعد از این زینب مباد 


 

 اى برادر! کاشکى زینب نبود 


 

 جان خواهر! کاشکى زینب نبود 


 

 بعد از این از کربلا تا شام تار 


 

 مى شوم بر ناقه عریان سوار 


 

 بعد از این اى چلچراغ خانه ام


 تازیانه مى خورد بر شانه ام


 ناله من تا مدینه مى رود


 خار در پاى سکینه مى رود
 حرفها از این و آن خواهم شنید


 طعنه ها از کوفیان خواهم شنید


 کوفه ، شهر گول و نیرنگ و فریب


 کوفه ، شهر آشنایان غریب !


  یاد از دیروز و از آن آب و تاب


 آه از فردا و از شام خراب


 اى که معجر مى ربایى از سرم


 زینبم من ، دختر پیغمبرم


 روزگارى ، روزگارى داشتم


 سایه سار از ذوالفقار ما چه شد؟


 گر چه روزى این چنین موعود بود


 گوهر غلطان در خون ... الوداع


الوداع ...اى پور ختم المرسلین


 تا به دیدار دگر ، تا اربعین


نوشته شده در دوشنبه 89/11/4ساعت 2:32 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود

سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…


نوشته شده در شنبه 89/11/2ساعت 1:18 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

ترس از مرگ جز این نیست که آدمی خود را دانا پندارد بی آنکه دانا باشد یعنی چیزی را که نمی داند گمان کند که می داند.                                

هیچکس نمیداند مرگ چیست و از این رو نمیتواند ادعا کند که مرگ امری سهمگین است.

شاید مرگ برای انسان نعمت بزرگی باشد و ما از آن بی خبریم. با این حال مردم چنان از مرگ میگریزند گویی که به یقین میدانند مرگ بزرگترین بلاهاست!!!!

پس خود را دانا میپندارد در حالی که دانا نیست

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 11:13 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

متولدین فروردین:

به شدت احساس بدشانسی می کنید. حق هم دارید! ما هم جای شما بودیم همین حس را داشتیم! تازه از دوشنبه ی هفته ی بعد وضع بدتر هم میشود!!!!

 

متولدین اردیبهشت:

کمی با اطرافیان خود مهربان تر باشید. به خصوص با متولدین خرداد! اگر با روش فعلی پیش بروید روز پنج شنبه اطرافیان به شما حمله ور خواهند شد!!!

 

متولدین خرداد:

ترجیح میدهیم درباره ی اتفاقاتی که در این ماه برای شما رخ خواهد داد چیزی نگوییم! فقط به شما توصیه می کنیم اگر کارهای ناتمامی در این دنیا دارید کمی عجله کنید!

 

متولدین تیر:

در این ماه شما به شدت احساس گرسنگی خواهید کرد! شب و روز! گویا هیچ دلیل مشخصی هم ندارد! حتی ما هم دلیلش را نمیدانیم!

 

متولدین مرداد:

اوایل هفته ی اینده به دلیل آنتن دهی فوق العاده تلفن  همراهتان عصبی می شوید و گوشی خود را به سقف می کوبید. گوشی شما خرد خواهد شد و شما از عمل خود پشیمان می شوید.

 

متولدین شهریور:

در این ماه یکی از اطرافیان قصد مسموم کردن شما را دارد. قبل از خوردن هر چیزی آن را روی موجود زنده ی دیگری امتحان کنید.

ترجیحا" کسی که از مرگ او زیاد ناراحت نمیشوید.

 

متولدین مهر:

این مطالب به گوش هیچ یک از متولدین مهر ماه نخواهد رسید!! بنابراین ما خودمان را بی جهت به زحمت نمی اندازیم!

 

متولدین آبان:

دوستی را ملاقات خواهید کرد که سال هاست از او بی خبرید. او در این مدت بسیار چاق شده و شما از دیدنش به شدت جا میخورید.

 

متولدین آذر:

بالاخره در کنکور قبول خواهید شد. اما پدرتان از پرداخت شهریه ی دانشگاه خوددداری می کند و شما بسیار ناراحت می شوید. اما در عوض روزهای آینده تیم محبوبتان با نتیجه ی ? بر ? میبرد و شما همه چیز را فراموش میکنید.

 

متولدین دی:

در نیمه ی دوم این ماه در یکی از شلوغ ترین نقاط شهر تعادل خود را از دست می دهید و به مضحک ترین شکل پخش بر زمین میشوید. توصیه ی ما این است که بعد از این اتفاق چند هفته ای از خانه بیرون نیاید.

 

متولدین بهمن:

در این ماه پول قابل توجهی به دستتان میرسد که اوضاع زندگی تان را تا حدی تغییر میدهد اما مدت کوتاهی بعد چندین برابر این مبلغ را از دست خواهید داد تا یه موقع خدای نکرده مغرور نشوید!

 

متولدین اسفند:

ماه پر کاری را در پیش رو دارید که البته موقتی است و به زودی به همان بیکاری و بی پولی سابق باز خواهید گشت! نامه ای حاوی خبرهای خوش برای شما ارسال شده اما کسی از سرنوشت آن نامه خبری ندارد.

 


نوشته شده در یکشنبه 89/10/26ساعت 2:21 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin