جواد عزیزم اکنون تو زیر خروارها خاک آرمیده ای اما من.... افســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس دیگر خنده ها و نگاه مهربانت را نمیبینم بدان دل غریبم را با تو به خاک سپردم تا روزی دیگر به هوای دلم که با خود به امانت بردی به سراغم بیایی یک روح در دو پیکریم تو در پیکر خدایی و من در پیکر انسانی.... عاشقانه میپرستمت.... تا روزی هر دو در یک پیکر شویم «ممنون میشم برای شادی روحش صلوات یا فاتحه ای بخونید» دل دنیا رو خون کردی ، که اینجوری تو رفتی تموم دلخوشی هامو تو با رفتن گرفتی… مثه حس یه عشق تازه بودی مثه افسانه بی اندازه بودی… دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است السلام علیک یا صاحب الزمان همه گویند ،به امید ظهورش صلوات کاش این جمعه بگویند ،به تبریک ظهورش صلوات
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید.
دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی. خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
Design By : Pars Skin |