سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پرنسس

این بار اگر زن زیبایی دیدید

هوس را زنده به گور کنید !

و خدا را شکر کنید برای خلق این زیبایی

زیر باران اگر دختری را سوار کردید

به جای شماره ، به او امنیت بدهید !

او را به مقصد مورد نظرش برسانید

نه به مقصد مورد نظرتان !

در تاکسی خود را به در بچسبانید ، نه به او !

بیائید فارغ از جنسیت

کمی مرد باشید !!!

 

 


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 10:24 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده
گروه الهه موفقیت
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود فرح یا نامزد اوستا به فرانسه ..

نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 10:10 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

حـلالـم کـن تـو ای مـادر،تـو از آیـیـنـه هـا بـودی
حـلالـم کـن نـدونـسـتـم،تـو نــوری از خـدا بــودی
حـلالـم کـن گـنـاهـکـارم،بـه چـشـمـانـت بـدهـکـارم
غـرور داشـتـم نـدونـسـتـم،حـالا مـادر سـزاوارم
نـکـن گـریـه،نـبـیـنـم اشـک چـشـمــاتـــو

نـگـیـر از مـن،نـگـیـر گـرمـیـه دسـتـاتـو
نـکـن گـریـه،بـمـیـرم مـن واسـه چـشـمــات
نـگـیـر از مــن،نـگـیـر حـرم نـفـسـهــاتــو
حـلالــم کـن خـطا کــردم،تــو مـرهـم بـاش بــر ایـن دردم
ســر سـجـاده ی عـشـقــت،دعــایـم کـن کـه بــرگـردم
تـو گـل هـسـتـی بـرای مـن،مـنـم خـاری در آغـوشــت
تـویــی قـدیـسـه ی رویــام،کـه جــرمــم شـد فــرامــوشـــت


نوشته شده در یکشنبه 91/2/24ساعت 3:2 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

 

دفاع مقدس

 

دانلود کنید

 http://www.upload4files.tk/download.php?file=051c63ebb35df0c159e0425841f7047a


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/31ساعت 12:33 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

دیرگاهی است که در این گوشه شهر
دل من درگیر است
دل من می خواهد که در این باد سحر
به افق پرگیرد
دیرگاهی است که در این گوشه دل
بغضی در حنجره ام در گیر است
چشم من می خواهد
دلی در برگیرد
دیرگاهی است که در این گوشه بغض
عربده ای درگیر است
دل من می خواهد
نعره ای سرگیرد
دیرگاهی است که در این لحظه شوم
روح من می خواهد
بوسه ای از لب مردن گیرد
دیرگاهی است......


نوشته شده در سه شنبه 90/5/4ساعت 1:56 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |

زیر گنبد کبود
جز من و خدا

کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/16ساعت 9:38 صبح توسط پرنسس نظرات ( ) |

شنبه: همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم. هرکجا می رفتم اونو می دیدم. یکبار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کردو گفت: ببخشید.

 من که میدونم منظورش چی بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو میخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد. آره دقیقا می دونم منظورش چیه. اون میخواد زن من بشه.

 

بچه ها میگفتن اسمش مریمه. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم. 

یکشنبه: امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم. موقع رفتن تو سرویس یه خانومی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن ومی خندیدن. تازه به من گفت ببخشید آقا میشه شیشه پنجرتونو ببندین. من که میدونم منظورش چی بود. اسمش رو میدونستم اسمش نرگسه.

 

مثل روز معلوم بود که با این خنده هاش میخواد دل منو نرم کنه که بگیرمش. راستیتش منم از اون بدم نمیاد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم. 

 

دوشنبه: امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست. من که میدونم منظورش چی بود. حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستیتش منم ازش بدم نمی آد. از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم.

 سه شنبه: امروز اصلا روز خوبی نبود. نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا. فقط یکی ازم پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست؟ من که میدونستم منظورش چی بود. ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی بود احتمالا استقلالیه. 

 


ادامه مطلب...
نوشته شده در دوشنبه 90/4/6ساعت 12:3 عصر توسط پرنسس نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin